۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

ما واقعاً نسل سوخته هستيم، انصافاً

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودندما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه  دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم  شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم  ما از آژیر قرمز می ترسیدیم ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام  ما چیپس نداشتیم که بخوریم  حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم ما ویدیو نداشتیم ما ماهواره نداشتیم 
سلطان و شبان و سربداران بهترین فیلم های زندگی  مان بودندما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
نوشابه را فقط در عروسی های می خوردیم
پفک و نان خامه ای نهایت آرزوی مان بودند
سفر به شمال  و مشهد مانند سفر به آنطرف کره زمین بود  ما خیلی قانع بودیم به خدا    صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان   زنها توي فیلمهای تلويزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند حتی توی کتابهای علوم ما زنها هم باحجاب بودند ما فکر می کردیم بابا مامانهایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند   عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را بابایمان بردارند ما خودمان خودمان را شناختیم بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم هیچکس یادمان نداد   و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل.
.
.
.
. نسلی که عشق و حالهایشان را توی «شهرنو»ها و کاباره های لاله زار کرده بودند  و نسلی که دارد با پارتی ها  و رفت و امد شبانه حال می کند
با «فارسی وان» و «فیس بوک» بزرگ می شوند
نسلی که لارجر باکس   آنتالیا نیاز اساسی  اش است  و جالب كه هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند  ما واقعاً نسل سوخته هستيم، انصافاً

هیچ نظری موجود نیست: