۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

تو هم دختر من رو مي پسندي !


تو هم دختر من رو مي پسندي !
________________________________

مرد جوون : ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پيرمرد : معلومه كه نه !
جوون : ولي چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي ؟ !
پيرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه ؟ !
پيرمرد : ببين ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي
دوباره ساعت رو از من بپرسي !

جوون : كاملا'' امكانش هست !
پيرمرد : ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو
بپرسي !

جوون : كاملا'' امكان داره !
پيرمرد : يه روز ممكنه تو بياي  به  خونه ي من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد
ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون
چايي دعوت كنم ! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونه ي
من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده ؟ !

جوون : ممكنه !
پيرمرد : بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور ميشم دختر
خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي !

مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني ! ممكنه دختر
من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد  !

مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از
ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني !

مرد جوون : لبخند ميزنه !
پيرمرد : بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف
مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين !

مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پيرمرد با عصبانيت : مردك ابله ! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي
يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم !

هیچ نظری موجود نیست: