ماجراهای ملانصرالدین ...
داماد شدن ملا نصرالدین
روزی از ملا نصرالدین پرسیدند: شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا نصرالدین گفت: به خدا یادم نیست، چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!!!
ملا نصرالدین گفت: به خدا یادم نیست، چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!!!
گم شدن ملا نصرالدین
روزی ملا نصرالدین خرش را گم کرده بود، ملا راه می رفت و شکر می کرد.
دوستش پرسید: حالا خرت را گم کرده ای، دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت: به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم، و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
دوستش پرسید: حالا خرت را گم کرده ای، دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت: به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم، و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
مرکز زمین
یک روز شخصی که می خواست سر به سر ملا نصرالدین بگذارد، او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت: درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است، پاسخ وی درست می باشد.
ملا گفت: درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است، پاسخ وی درست می باشد.
آنجا که خدا هست
یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید: "اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."
ملا نصرالدین پاسخ داد: "اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
ملا نصرالدین پاسخ داد: "اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
اشتباه شیرین
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصر الدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصر الدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."
ملا نصر الدین پاسخ داد: "ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!"
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصر الدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصر الدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."
ملا نصر الدین پاسخ داد: "ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!"
زن کامل
ملا نصر الدین با دوستی صحبت می کرد. دوستش به او گفت: "خوب! ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟"ملا نصر الدین پاسخ داد: "فکر کرده ام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن زیبایی آشنا شدم، اما او از دنیا بی خبر بود. بعد به بیروت رفتم، آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان و زمین داشت، اما زیبا نبود. به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."
دوست گفت: "پس چرا با او ازدواج نکردی؟"
ملا جواب داد: "آه رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر