skip to main |
skip to sidebar
محیط بانی که چشم هایش را به طبیعت پیش کش کرد
به پاسداشت محیط بانی که چشم هایش را به طبیعت پیش کش کردمی ایستد و دست هایش را رو به جمعیت بالا می گیرد؛ همه آن 70 محیط بان سبزپوش حاضر در سالن تشویقش می کنند و او مثل یک قهرمان لبخند می زند.همه مردهای سبزپوشی که لباس هایشان بوی عرق و علف کوهی و خاک باران خورده پاییز می دهد می دانند این اتفاق شاید یک روز برای آنها هم بیفتد...اما همه شان لبخند می زنند...لبخندی که من رازش را نمی فهمم و به این فکر می کنم که مظلومیت محیط بانی که چشم هایش را در راه حفاظت از طبیعت از دست داده بیشتر اشک به چشم می نشاند تا خنده به لب!می پرسم پشیمان نیستی از این که محیطبان شدی؟ می گوید:« نه! چرا پشیمان باشم؟! محیط بانی شغل شریف و ساده ایست.اگر زمان به عقب برگردد و بدانم این اتفاق برایم می افتد باز هم محیط بانی را به یک شغل اداری با حقوق بالاترجیح می دهم»...می فهمم باز کار دل است؛ دل و عشق و طبیعت...من به عمق آن چشم های آبی که نگاهشان را قربانی سبزینگی طبیعت کرده اند نگاه می کنم و از خودم می پرسم تو تا کجا حاضری برای طبیعت مایه بگذاری؟ همه وجودت؟.. آینده ات؟... نامت؟... شغلت؟محمد احمدی طوری درباره آن حادثه می گوید انگار که پیش پا افتاده ترین رخ داد عمرش است: من و همکارم متخلف را در منطقه شکار ممنوع سهند دیدیم و ازش مدارک خواستیم. او به ما شلیک کرد و همکارم شهید شد. من هم بیناییم را از دست دادم. 5 سال پیش.می گوید: سهند را می شناسم. مثل کف دستم....هنوز هم می رویم و گشت می زنیم...اما...از سازمان که می گوید رگه های غم آشکاری در صدایش موج می زند. این چیزیست که عذابم می دهد؛ این که بعد از 5 سال هنوز حکم مجازات شکارچی متخلف اجرا نشده. این که در تمام این سال ها سازمان هیچ پی گیری در این باره نکرده؛ این که محمد هنوز 50 ساچمه در سر و صورتش دارد؛ این که دوست محمد شهید شده و خودش جانباز ولی تا به امروز هیچ مزایایی به آنها و خانواده هایشان تعلق نگرفته است...به قداست چشم های محمد فکر می کنم و بزرگی دلش و کوچکی سازمان...عشق گاهی چه اندازه به ما نزدیک می شود...آن قدر که فقط باید چشم هایت را ببندی و غرق شوی در حس اهورایی با دوامش...فقط باید عاشق باشی که بتوانی چشمهایت را بدهی تا آهوها در امان باشند..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر