شنبه:
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسيدگي به کارهاي شخصي ام ولي
مگه اين مردم ميذارن؟!
يکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هيچکدام از کارهاي اداريم نرسيدم.
سال سن رو واسه خاطر يک آدم عوضي وقت نشناس از دست دادم…. براي خودکشي
اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاري ميکردم ديگه روحش بيدار نميشد!
دوشنبه:
رفتم بيمارستان ويزيت يکي از مريضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که
نميتونستم برم جلو. همه روپوش سفيد پوشيده بودن و داشتند تند تند يادداشت
برميداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالاي سر مريض، اما ديدم
دانشجوهاي پرستاري قبل از من کشتنش. اگه دير تر رسيده بودم ممکن بود حتي
روحشم ناقص کنن!
از همکاري بدم نمياد، ولي بشرط اينکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم
نمياد کسي تو تخصصم دخالت کنه .
سه شنبه:
مادره بادوتا بچه اش ميخواستن از خيابون رد شن. اول دست يکي از بچه ها رو
گرفتم،اما ديدم اون يکي داره نيگام ميکنه.
دست اون يکي رو هم گرفتم،اما ديدم مادره داره يه جوري نگام ميکنه.اومدم
دست خودشم بگيرم،اما ديدم يه عوضي با ماشين همچي با سرعت داره مياد
طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با يک اشاره ماشينش
منحرف شد و کوبيد به درخت.به خودم که اومدم ديدم مادره و بچه هاش از
خيابون رد شدن و براي تشکر دارن برام دست تکون ميدن.
منم براشون دست تکون دادم و براي اينکه دست خالي نرم هموني که کوبيده بود
به درخت رو با خودم بردم.اونقدر خورده بود که روحشم يه جورايي نشئه بود و
فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهميده مرده!
چهار شنبه:
خيلي عجله داشتم،اما وايستادم تا دعواشونو ببينم. چون جاي ديگه کار داشتم
خواستم برم، ولي ديدم يکيشون داره فحاشي بد بد ميده.اونقدر ازش بدم اومد
که توي راه بهش گفتم:اگه زبونتو نيگه داشته بودي الان نه خودت چاقو خورده
بودي و نه دست من زخمي ميشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو
دارم روحش رو پنچرگيري ميکنم!
پنج شنبه:
اونقدر از برج ايفل برام تعريف کرده بودند که هوس کردم اين آخر هفته اي
برم اونجا و يه ديدي بندازم. وقتي رسيدم بالاي برج، ديدم يه آقايي با
دوربينش رفته رو لبه وايستاده تا از منظره پايين عکس بگيره.راستش ترسيدم
بيفته.با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچي بخوره زمين که ديگه قابل
شناسائي نباشه.با احتياط رفتم جلو بگيرمش نيفته اما تو يه لحظه جفتمون
چنان هل شديم که روحش موند دست من و جونش پرت شد پائين! باور کنيد اصلا
تو برنامم نبود.
جمعه:
بابا ولم کنيد جمعه که تعطيله!!!!!
8753 تصادفي ،6893 اعدامي،9872 تزريقي، 44596 ايدزي، و يک نفر بالاي 145
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
خاطرات عزرائیل
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر