انشا: می خواهید چه کاره شوید؟
قلم را در دستانمان گرفته انشای خود را آغاز می کنیم. البته بر همگان واضح و مبرهن است که شغل چیز خیلی خوبی است و انسان باید برای آدم شدن حتما چند تا شغل داشته باشد تا بتواند انسان مفیدی برای جامعه باشد!
ما هم از همان بچگی بفکر آینده مان بودیم و هستیم و خواهیم بود!
ما دلمان می خواست در آینده دکتر شویم و متخصص یک جاهایی از بدن انسان بشویم و همه مریض ها را درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کرده ایم و اصلا از خون نمی ترسیم، حتی چند بار هم بصورت پنهانی بعضی جاهای دختر همسایه مان را هم دید زدیم تا بفهمیم بدن او به چه شکلی است تا در آینده اگر مریض شد بتوانیم حسابی خوبش کنیم!
اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمی توانی دکتر خوبی شوی.» و بعد هم گفت: «اگر دکتر شوی، ممکن است هنگام تشخیص علت مرگ یک نفر که در بازداشتگاه فوت کرده، خودت هم ناگهان خودکشی شوی!.»
البته ما هرچه فکر کردیم نفهمیدیم برادرمان چه منظوری داشت! چون ما دکترهای زیادی دیدیم که ساختمان هم می سازند و پول خیلی خوبی هم درمی آورند!
پس ما تصمیم گرفتیم مهندس شویم و ساختمانهای بهتری بسازیم و بعد هم پولدار شویم اما تا دوباره با برادرمان مشورت نمودیم یک پس گردنی حسابی نثارمان کرد و گفت که من که چن سال است مهندس شده ام چه … خوردم هان؟! «البته ما یک جای خیلی اساسی از این مکالمه را با صلاحدید بابایمان خود سانسوری کردیم»! بعد برادرمان در ادامه فرمودند اگر همین بوته خیار حیاطمان را بلند کنی از زیرش چندین مهندس بیرون می آید! البته ما این کار را کردیم اما در کمال تعجب بجز چند مورچه چیز دیگری زیرش ندیدیم، پس تصمیم گرفتیم دیگر به حرفهای ایشان گوش نکنیم!
البته ما از زمانی که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، به خلبانی هم خیلی علاقه مند شدیم! اما الان، هربار که اخبار را گوش می کنیم یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی خلبان است و ما نمی دانیم چرا تقریبا خیلی از خلبان ها اسم شان توپولوف است.
ما همچنین خیلی دوست داشتیم که دانشجو شویم اما برادرمان که قبلن دانشجو بود به ما گفت که دانشجوها نمی توانند حرف شان را به مسئولان بفهمانند و زمانی که موفق به فهماندن آن می شوند، بلافاصله کتک می خورند و بعد به زندان می افتند و وقتی آنجا رفتند یک کارهای خیلی بیشرفی یاد میگیرند!
بنابراین ما چون به فوتبال علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامه نود برویم و در آن جا بین صفر تا یک میلیون، چندتا عدد را انتخاب کنیم، تصیمیم گرفتیم داور فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار می کنند و خیلی کیف می کنند. اما چند وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچی ها با داور و شیر سماور جمله می ساختند و بلند بلند فریاد می زدند و داور قرمز می شد. بعد تماشاچی ها با داور و توپ و تانک و فشفشه جمله می ساختند و داور خیلی عصبانی می شد. بدین ترتیب ما دل مان تقریبا خیلی برای داور سوخت!
ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم معروفی بشویم اما برادرمان می گوید: «دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد، نویسندگی هم شغل می شود.» ما منظور برادرمان را اصلا نفهمیدیم. او می گوید که یک نویسنده برای این که معروف شود، یا باید بمیرد یا به زندان بیفتد!
ما دیگر خیلی خسته شدیم و نمی دانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم: «پس ما چه کاره بشویم؟» برادرمان گفت: «نمی دانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم جرات نکند بلند بلند با اسمت جمله بسازدو هر غلطی هم دلت خواست بکنی و حسابی کیف کنی.
و ما تصمیم گرفتیم رییس جمهور شویم!
ما از این انشا نتیجه می گیریم که آدم باید حتما از همان بچه گی استعداد ذاتی برای شغل آینده داشته باشد! و از آنجا که ما هم قدمان چیزی حدود 120 سانتی متر میباشد و خیلی خوشگل و باکلاس هستیم و یک کاپشن قهوه ای مایل به بنفش هم داریم! بخودمان ایمان آوردیم که میتوانیم رییس جمهور خیلی خوب و خوشگلی باشیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر