۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

سوختن در جهان سوم - فوق العاده زیباست

سوختن در جهان سوم

 

بعضي سوختن ها جوري هستند كه تو امروز مي‌سوزي، اما فردا دردش را حس مي‌كني...

داستان كيفيت زندگي و" رشد" آدمها در جاهايي كه "جهان سوم " ناميده مي‌شوند، مثل همين جور سوزش هاست ....

از هردوره كه مي‌گذري، مي‌سوزي و در دوره بعد دردش را مي‌فهمي ...

شادي‌ها و دغدغه‌هاي كودكي ما :

در همان گوشه دنيا كه "جهان سوم "ناميده مي‌شود، شادي‌هاي كودكي ما درجه سه است، ولي دغدغه‌هاي ما جدي و درجه يك...

شادي كودكيمان اين است كه كلكسيون " پوست آدامس" جمع كنيم...

يا بگرديم و چرخ دوچرخه‌اي پيدا كنيم و با چوبي آن را برانيم...

توپ پلاستيكي دو پوسته‌اي داشته باشيم و با آجر، دروازه درست كنيم و دركوچه هاي خاكي فوتبال بازي كنيم...

اما دغدغه هايمان ترسناك تر بود...

اينكه نكند موشكي يا بمبي، فردا صبح را از تقويم زندگي ات خط بزند ... 

اينكه نكند "دفاعي مقدس"، منجر به مرگ نامقدس تو بشود يا تو را يتيم كند....

از ديفتري مي‌ترسيديم...

از وبا......

از جنون گاوي ...

مدرسه، دغدغه ما بود...

خودكار بين انگشتان دستمان كه تلافي حرف‌هاي ديروز صاحبخانه به معلم‌مان بود.....

تكليف‌هاي حجيم عيد ...

يا كتابهايي كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارمي‌داد....

شادي‌ها و دغدغه‌هاي نوجواني ما :

دوره‌اي كه ذاتا بحراني بود و بحران "جهان سوم" بودن هم به آن اضافه شده ...

در آين دوره، شادي‌هايمان جنس " ممنوعي" دارند...

اينكه موقتي عاشق شوي...

دوست داشتن را امتحان كني...

اينكه لبت را با لبي آشنا كني....

اما همه اين شادي‌ها را در ذهنمان برگزار مي‌كرديم...

در خيالمان عاشق مي‌شويم...همخوابه مي‌شويم...مي‌بوسيم....

كلا زندگي يك نفره‌اي داريم با فكري دو نفره ....

اين مي‌شد كه ياد بگيريم "جهان سومي" شادي كنيم..

به جاي اينكه دست در دست دخترك بگذاريم، او را....

با او قدم نزنيم و فقط دنبالش كنيم...

يا اينكه نگوييم "دوستت دارم" و بگوييم "امروز خانه خالي دارم"

در عوض دغدغه‌هايمان بازهم جدي هستند...

اينكه از امروز كه 15 سال داري، بايد مثل يك مرتاض روي كتابهاي ميخي مدرسه‌ات دراز بكشي و تا بيست و چهار سالگي همانجا بماني.....

بترسي از اين كه قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزينه‌اي "، آينده تو، شغل تو، همسر تو و لقب تو را تعيين كند...

تو فقط سه ساعت براي همه اينها فرصت داري...

شادي‌ها و دغدغه هاي جواني ما:

شادي‌ها كمرنگ تر مي‌شود و دغدغه ها پررنگ تر...

شايد هم اين باشد كه شادي‌هايت هم، شكل دغدغه به خودشان مي‌گيرند..

مثلا شادي تو اين است كه روزي خانه و ماشين مي‌خري ...

اما رسيدن به اين شادي‌ها برايت دغدغه مي‌شود....

رسيدن به آنها براي تو هدف مي‌شود...

هدفي كه حتما بايد "جهان سومي" باشي كه آنرا داشته باشي ...

و هيج جاي ديگربراي كسي هدف نيستند...

بعضي از شادي‌هايت غير انساني مي‌شود...

با پول شهوتت را مي‌خري...

با گردي سفيد مست مي‌شوي نه با شراب...

با دود دغدغه هايت را كمرنگ‌تر مي‌كني و غبار آلود...

اگر جهان سومي باشي، استاندارد و مقياس‌هاي تمام اجزاي زندگي تو ،

جهان سومي مي‌شود...

اينكه در سال چند بار لبخند ميزني....

در روز چند بار گريه مي‌كني...

راهي كه تو را به بهشت و جهنم مي‌رساند...

و حتي جنس خداي تو هم جهان سوميست .....

دراين دنياي عجيب، ديدن دست برهنه يك زن هم مي‌تواند براحتي تو را

خطاكار كند وقلبت را به تپش وادارد....

در اين دنيا "سلام " به غريبه و بي دليل، نشانه ديوانگيست...

لبخند بي جاي زن هم دليل فاحشگي اوست ...

در اين جهان سوم ، كسي را نداري كه به تو بگويد چقدر مسواك و خميردندان، واكسن، بوسيدن، خنديدن، رقصيدن خوب هستند...

اينكه آينده خوب را خودت بايد رقم بزني و كسي قرار نيست براي اين كار به تو كمك بكند.....

اينكه هميشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نيست ...

گاهي فكر مي‌كني که به سرزمين جهان اولي‌ها مهاجرت كني تا از جهان

سومي بود ن رها شوي...

اما ميفهمي كه با مهاجرتت شادي‌ها، دغدغه‌ها، جهانبيني، خدا و

معيارهايت هم با تو سفر مي‌كنند.....

گاهي ميماني كه اين جهان سوم است كه كيفيت تو را تعيين مي‌كند يا اينكه "تو"جهان سوم را درست مي‌كني؟

هیچ نظری موجود نیست: