لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:
((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور ))
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد.
روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد .
روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هيچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى)).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر