هرکی در پی پیدا کردن خودش و حقایق دنیاست این مطلب رو تا تهش بخونه زیاده اما تاثیر گذاره
پس از خوندن این مطلب من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم بخونید شاید شما هم خوشتون اومد.
[تو قطعه گم شده ی من هستی، من قطعهای گم شده هستم، ما همگی قطعه هایی گم شده هستیم و هیچکس قطعه گمشده ی هیچکس نیست (که اگر بود، دیگر قطعه ای گم شده باقی نمی ماند!)
تو به من می گویی: «هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند؛ فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند، یکی به دنبال دوستی است، دیگری در پی عشق؛ یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی، یکی هم قطعه ای اسباب بازی !»
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدمهایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی ،تو قدرت تملک او را نداری!
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!!
برخی رابطه ها ظریفند ، به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند و برخی رابطه ها چنان زمختند که ما را زخمی می کنند...
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند. گستره این آرزو به اندازة زندگی آدم است و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند، بلکه تغییر موضوع می دهند. حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد، آن که آرزویش را از کف داده است، آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است، اندیشه اش گرفتار «آرزو»ست.
تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای ، اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست، یا قدری کوچکتر و آنگاه که نمی توانی محکم نگاهش داری، از دستت لیز می خورد و گم می شود. گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی وصال به سر می بری و اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود و دیگر در درونت نمی گنجد . آن گاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود! و تو را برای جستن دایره خود ترک می کند و گاه نیز تو بزرگ می شوی و او کوچک باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی که «او»قطعه گم شده ی تو نبود، او لقمه دهان تو نبود. گاهی هم «او» را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود ، سفت نگهش می داری ، دو دستی به او می چسبی و ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود.
و من باز به تو می گویم: «در گریز از تنهایی و جدا افتادگی به دوست داشتن پناه می بری و آن گاه که دوست داشتن را یافتی آن را با هراسِ از کف دادنش، از هراس تنهایی و جدا افتادگی رنج آورش می کنی و سرانجام نیز از دست می دهی اش. احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن، تنها می مانی و گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه گم شده ات را پیدا کنی که مبادا دوباره گمش کنی. تو از تنها ماندن می ترسی و از همین رو تنها می مانی! »
و تو باز به من می گویی: آدمی گذشته اش را در گم کردن دوستانش از دست می دهد، دوستانی را که از پس سالها انتظار یافته ای بسیار زود و به آسانی از کف می دهی و با این از دست دادن، بخشی از وجودت را، بخشی از زندگی خود را از دست می دهی ، تنها می شوی و دیگر کسی نیست تا با او از هراس هایت، رویاهایت، آرزوهایت حرف بزنی، دیگر کسی نمی ماند تا با او از تنهایی خودت فرارکنی و باز تنها می مانی، تنها بدون گذشته ات و با آینده ای که به زودی به گذشته ای از دست رفته بدل خواهد شد و آن گاه سخت احساس تنهایی خواهی کرد و حس خواهی کرد که همه آدم هارا ، همه دوستانت را دیر یا زود از کف خواهی داد، بخش هایی از زندگی ات را به بادخواهی سپرد.
و من به تو آن کلام تونیوکروگر را می گویم: «آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد!»
و تو به حرفم گوش نمی دهی ، و آنگه تو به من می گویی:
«چرا نمی توانیم قطعه خود را بیابیم؟ شاید برای اینکه قلبمان را کوچک کرده ایم، خودمان را کوچک کرده ایم. وشاید گم شده ما در قلب کوچک ما نگنجد و قلب باید بزرگ باشد، بزرگتر از روزمرگی های کوچک ؛ شاید از اینکه قلبمان را بزرگ کنیم می هراسیم، شاید ما از کامل شدن می هراسیم، از هر چیز که تغییرمان دهد، از مرگ و از عشق! »
و آن گاه شاید ناگهان بی آنکه فکرش را بکنی، وقتی که اصلاً انتظارش را نداری، مثل خوابی که منتظرش نبودی، درحالی که همه چیز داشت از یادت می رفت، قطعه گم شده خودت را می یابی، و از او می پرسی :«آیا شما قطعه گم شده ی کسی هستید؟»
و او اگر زیرک باشد، می گوید: «نمی دانم.»
و تو اگر زیرک باشی، می پرسی: «شاید بخواهی قطعه گم شده ی من باشی؟»
و او اگر زیرک باشد، می گوید: «شاید، تا ببینم چه پیش می آید.»
و آنگاه شما جور می شوید؛ آنگاه یک رابطه پایدار جور می شود و تو می اندیشی که قطعه های گم شده ، آینده یکدیگرند. یافتن یک قطعه باز تو را به این توهم کهن رمانتیک گرفتار می کند که او را شناخته ای. آنگاه تو همه چیز را از یاد می بری ، همه اطرافیان خود را، همه اتفاقات را، همه چیز را، حتی خودت را . و آرام آرام در این فراموشی حس می کنی بیش از آنچه یافته ای، از دست داده ای و آن گاه می فهمی اگر آدم قطعه گم شده ای نداشته باشد ، جستجو هم نخواهد کرد. و تو در می یابی که باید همواره و همواره درجستجوی چیزی باشی و هرگز نیز نباید در توهم رمانتیک یافتن فرو بلغزی.
بگذار هرگز نیاستی ؛ باید رفت، باید رفت و همواره رفت
پس از خوندن این مطلب من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم بخونید شاید شما هم خوشتون اومد.
[تو قطعه گم شده ی من هستی، من قطعهای گم شده هستم، ما همگی قطعه هایی گم شده هستیم و هیچکس قطعه گمشده ی هیچکس نیست (که اگر بود، دیگر قطعه ای گم شده باقی نمی ماند!)
تو به من می گویی: «هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند؛ فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند، یکی به دنبال دوستی است، دیگری در پی عشق؛ یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی، یکی هم قطعه ای اسباب بازی !»
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدمهایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی. تو قطعه گمشده او نیستی ،تو قدرت تملک او را نداری!
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!!
برخی رابطه ها ظریفند ، به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند و برخی رابطه ها چنان زمختند که ما را زخمی می کنند...
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند. گستره این آرزو به اندازة زندگی آدم است و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند، بلکه تغییر موضوع می دهند. حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد، آن که آرزویش را از کف داده است، آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است، اندیشه اش گرفتار «آرزو»ست.
تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای ، اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست، یا قدری کوچکتر و آنگاه که نمی توانی محکم نگاهش داری، از دستت لیز می خورد و گم می شود. گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی وصال به سر می بری و اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود و دیگر در درونت نمی گنجد . آن گاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود! و تو را برای جستن دایره خود ترک می کند و گاه نیز تو بزرگ می شوی و او کوچک باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی که «او»قطعه گم شده ی تو نبود، او لقمه دهان تو نبود. گاهی هم «او» را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود ، سفت نگهش می داری ، دو دستی به او می چسبی و ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود.
و من باز به تو می گویم: «در گریز از تنهایی و جدا افتادگی به دوست داشتن پناه می بری و آن گاه که دوست داشتن را یافتی آن را با هراسِ از کف دادنش، از هراس تنهایی و جدا افتادگی رنج آورش می کنی و سرانجام نیز از دست می دهی اش. احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن، تنها می مانی و گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه گم شده ات را پیدا کنی که مبادا دوباره گمش کنی. تو از تنها ماندن می ترسی و از همین رو تنها می مانی! »
و تو باز به من می گویی: آدمی گذشته اش را در گم کردن دوستانش از دست می دهد، دوستانی را که از پس سالها انتظار یافته ای بسیار زود و به آسانی از کف می دهی و با این از دست دادن، بخشی از وجودت را، بخشی از زندگی خود را از دست می دهی ، تنها می شوی و دیگر کسی نیست تا با او از هراس هایت، رویاهایت، آرزوهایت حرف بزنی، دیگر کسی نمی ماند تا با او از تنهایی خودت فرارکنی و باز تنها می مانی، تنها بدون گذشته ات و با آینده ای که به زودی به گذشته ای از دست رفته بدل خواهد شد و آن گاه سخت احساس تنهایی خواهی کرد و حس خواهی کرد که همه آدم هارا ، همه دوستانت را دیر یا زود از کف خواهی داد، بخش هایی از زندگی ات را به بادخواهی سپرد.
و من به تو آن کلام تونیوکروگر را می گویم: «آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد!»
و تو به حرفم گوش نمی دهی ، و آنگه تو به من می گویی:
«چرا نمی توانیم قطعه خود را بیابیم؟ شاید برای اینکه قلبمان را کوچک کرده ایم، خودمان را کوچک کرده ایم. وشاید گم شده ما در قلب کوچک ما نگنجد و قلب باید بزرگ باشد، بزرگتر از روزمرگی های کوچک ؛ شاید از اینکه قلبمان را بزرگ کنیم می هراسیم، شاید ما از کامل شدن می هراسیم، از هر چیز که تغییرمان دهد، از مرگ و از عشق! »
و آن گاه شاید ناگهان بی آنکه فکرش را بکنی، وقتی که اصلاً انتظارش را نداری، مثل خوابی که منتظرش نبودی، درحالی که همه چیز داشت از یادت می رفت، قطعه گم شده خودت را می یابی، و از او می پرسی :«آیا شما قطعه گم شده ی کسی هستید؟»
و او اگر زیرک باشد، می گوید: «نمی دانم.»
و تو اگر زیرک باشی، می پرسی: «شاید بخواهی قطعه گم شده ی من باشی؟»
و او اگر زیرک باشد، می گوید: «شاید، تا ببینم چه پیش می آید.»
و آنگاه شما جور می شوید؛ آنگاه یک رابطه پایدار جور می شود و تو می اندیشی که قطعه های گم شده ، آینده یکدیگرند. یافتن یک قطعه باز تو را به این توهم کهن رمانتیک گرفتار می کند که او را شناخته ای. آنگاه تو همه چیز را از یاد می بری ، همه اطرافیان خود را، همه اتفاقات را، همه چیز را، حتی خودت را . و آرام آرام در این فراموشی حس می کنی بیش از آنچه یافته ای، از دست داده ای و آن گاه می فهمی اگر آدم قطعه گم شده ای نداشته باشد ، جستجو هم نخواهد کرد. و تو در می یابی که باید همواره و همواره درجستجوی چیزی باشی و هرگز نیز نباید در توهم رمانتیک یافتن فرو بلغزی.
بگذار هرگز نیاستی ؛ باید رفت، باید رفت و همواره رفت
--
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر