راهروي بيمارستان – روز – داخلي
> مردي جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب.. در انتهاي کادر
> در بزرگي ديده مي شود با تابلوي "اتاق عمل".
> چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج مي
> شود. مرد نفسش را در سينه حبس مي کند. دکتر به سمت او مي رود. مرد با
> چهره اي آشفته به او نگاه مي کند...
> دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات
> بديم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده.
> ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم... بايد
> تا آخر عمر ازش پرستاري کني، با لوله مخصوص بهش غذا بدي، روي تخت جابجاش
> کني، حمومش کني، زيرش رو تميز کني و باهاش صحبت کني... اون حتي نمي تونه
> حرف بزنه، چون حنجره اش آسيب ديده...
> با شنيدن صحبت هاي دکتر به تدريج بدن مرد شل مي شود، به ديوار تکيه مي
> دهد. سرش گيج مي رود و چشمانش سياهي مي رود..
> با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندي مي زند و دستش را روي شانه مرد مي گذارد.
> دکتر: هه! شوخي کردم... زنت همون اولش مُرد!!!!
> مردي جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب.. در انتهاي کادر
> در بزرگي ديده مي شود با تابلوي "اتاق عمل".
> چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج مي
> شود. مرد نفسش را در سينه حبس مي کند. دکتر به سمت او مي رود. مرد با
> چهره اي آشفته به او نگاه مي کند...
> دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات
> بديم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده.
> ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم... بايد
> تا آخر عمر ازش پرستاري کني، با لوله مخصوص بهش غذا بدي، روي تخت جابجاش
> کني، حمومش کني، زيرش رو تميز کني و باهاش صحبت کني... اون حتي نمي تونه
> حرف بزنه، چون حنجره اش آسيب ديده...
> با شنيدن صحبت هاي دکتر به تدريج بدن مرد شل مي شود، به ديوار تکيه مي
> دهد. سرش گيج مي رود و چشمانش سياهي مي رود..
> با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندي مي زند و دستش را روي شانه مرد مي گذارد.
> دکتر: هه! شوخي کردم... زنت همون اولش مُرد!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر