۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

Pire mard va GF

در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و بسیار زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی گران قیمت در یکی از جاهای خوب شهر شدند. پیرمرد به جواهر فروش گفت یک انگشتر مخصوص برای دوست  دخترم می خواهم.  مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن 2 ملیون دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.  پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت بسیار خب، ما این رو برمیداریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟  پیرمرد گفت : با چک، ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شه، به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعد از ظهر اون روز همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم.
.
.
.
.
.
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالی که ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت : من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسبابتون حتی یک دلارهم نیست!!! 
پیرمرد جواب میده : متوجه هستم چی میگید، ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز گذشته چه کیفی کردم و چه تعطیلات هیجان انگیزی رو گذروندم و واقعا بهترین روزهای عمرم بود

هیچ نظری موجود نیست: